ليليانليليان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

گفتگوی تمدن ها!!

شاهزاده والا مقام عزیز دل بابا و مامان میشه بگی الان دقيقا اون تو چیکار داری میکنی که مامانت رو یهویی از این رو به اون رو میکنی؟  نه خداییش بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ بشینیم باهم صحبت کنیم و به یه نتيجه ای برسیم. یبا یه گفتگوی تمدن ها راه بندازیم اصلا  تو الان بیشتر از ده هفته است که تو دل مامانتی و برای خودت مردی یا خانمی شدی. ولی نه میزاری مامانت غذا بخوره. نه میزاری غذا نخوره. نه میزاری بخوابه. نه میزاری نخوابه. نه میزاری بشینه. نه میزاری نشينه. نمیشه که آخه اینجوری عزیز من. زشته این کارا. نکن بچه جان. ملت جی میگن آخه... جان؟ متوجه نشدم جی گفتی. چی؟ دوست داری اذیت کنی؟ خوشت میاد؟ تواناییشو داری؟ استعدادش ...
29 مهر 1391

از طرف مادربزرگ

شاهزاده بابا این شعر ترکی رو مامان بزرگت (مامان بابات) برات فرستاده: گئجه منيم گونوز سنین آجی منيم شيرين سنين تيکان منيم گوللر سنين   شادليخ سنين نيسکيل منيم هرشی سنين هچلر منيم دنیا سنين سنده منيم   ترجمه: شب برای من روز برای تو تلخی برای من شيرينی برای تو خار برای من همه گلها برای تو   شادی برای تو غم برای من همه چی برای تو هیچ چی برای من دنیا برای تو تو هم برای من
22 مهر 1391

اين روزها

شاهزاده بابا اين روزها به آرامی میگذرند و تو الان بیشتر از دو ماهه که تو دل مامانتی. این روزها میگذرند اغلب به شادی و سرخوشی از وجود تو و البته گاهی هم به دلهره و نگرانی از آینده. الان که هفته هشتم رو پشت سر گذاشتی تو یک انسان کامل در ابعاد مینیاتوری هستی با 3 سانتی متر قد و حدود 1 گرم وزن (ای جانم) نمیدونم الان اون تو داری چیکار میکنی. کاش یه وسيله ای مکانيزمی یه راهی بود که تو هم میتونستی با ما حرف بزنی  مثلا میگفتی دوست داری الان مامانت چه غذایی بخوره؟ یا دوست داری چجوری بشینه؟ یا چجوری بخوابه؟ یا مثلا به من میگفتی این bug برنامه رو چجوری درست کنم؟  یا حتی شاید میتونستی به هزاران سوال بی جواب بابات جواب بدی....
22 مهر 1391

بين خودمان بماند

شاهزاده من بين خودمان بماند مادرت را که نگاه میکنم خجالت میکشم. خجالت میکشم از اینکه این بار عظيم فقط بر دوش مامانته و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. خجالت میکشم از اینکه تمام اضطراب و دلواپسی و دلشوره برای مامانته و من هيچ کاری نمیتونم بکنم. خجالت میکشم از اینکه حالت تهوع و بی قراری های بارداری اذيتش میکنه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. خجالت میکشم از اینکه دائما باید مواظب خودش باشه و خیلی از لذت ها رو برای خودش حروم کنه و من هيچ کاری نمیتونم بکنم. امیدوارم وقتی به دنيا اومدی با هم تمام این زحمات و دلشوره ها و دلواپسی های مامانت رو جبران کنیم.
19 مهر 1391

تو را رهای رها خواهم خواست...

  شاهزاده بابا نمیدانم کی و در چه سنی این نوشته ها را خواهی خواند نمیدانم روزی که این نوشته ها را میخوانی چه احساسی نسبت به این نوشته ها خواهی داشت نمیدانم چه خواهی گفت و چه نظری خواهی داشت. به یاد داشته باش که  تو از نظر من و در فکر من آزاد ترین و رها ترین خواهی بود. تو را رهای رها خواهم خواست. بی هیچ تعلقی و بندی از جانب من. تو در دوران شيرخوارگی: آزاد خواهی بود هروقت دلت خواست و به هر میزان که دلت خواست گریه کنی. نخواهم گفت بس است میخواهم بخوابم. آزاد خواهی بود هروقت دلت خواست و به هر میزان که دلت خواست خنده کنی. نخواهم گفت دیر وقت است و بچه باید بخوابد. آزاد خواهی بود تا هر زمان و سنی که دلت خواست نگذار...
16 مهر 1391

دومين نشانه

بعد از ظهر همان روز شنبه 25 شهريور مامانت آزمایش خون داد تا مطمئن بشیم از وجودت. جواب آزمایش رو که گرفتيم دیگه کاملا مطمئن شديم که میخوای به ما و این دنيا افتخار بدی و الان تو دل مامانت با تمام توان در حال رشد و بزرگ شدنی. اینم نتيجه آزمایش خون مامان و دومين نشانه شاهزاده: ...
14 مهر 1391

در انتظار سونوگرافی

فردای آزمایش خون یعنی یکشنبه 26 شهريور مامان رفت پیش دکتر تا پروسه به دنيا آمدن شاهزاده ما رسما شروع بشه. دکتر هم طبق معمول همه بارداری ها آزمایش خون نوشت برای مامانت و سونوگرافی برای بعد 10 مهر. مامانت از دکتر و فضای مطب خیلی راضی بود و این برای من خیلی مهم بود. اینکه نمیدونستیم تو دل مامانت چه خبره و تو دقيقا الان داری چيکار میکنی اضطراب آور بود ولی همین اضطراب هم شيرين بود و هست و خواهد بود.
14 مهر 1391

اولين ديدار

وقت سونوگرافی مامانت شنبه 15 مهر بود. چهارشنبه قبلش (یعنی 12 مهر) بعد از ظهر که شرکت بودم مامانت زنگ زد که دیگه نمیتونه استرس بی خبری رو تحمل کنه و وقت سونو رو عوض کرده و امروز ساعت 4 میره برای سونوگرافی.  منم سريع کارهامو جمع و جور کردم و راه افتادم که برسم به مامانت. لحظات و دقايق پر اضطراب ولی شیرينی رو داشتیم سپری میکردیم. بالاخره جواب سونو رو گرفتيم و برای اولین بار شاهزاده ما که تو باشی مشاهده شدی.           اینم توضيحات آقای دکتر در مورد شکل های بالا: خوب من که خیلی از این تصاویر و توضيحات سر در نمیارم ولی دکتر به مامانت گفته که همه چی خوبه و قلبت هم همین الان داره 157 تا...
14 مهر 1391

خبر آمد خبری در راه است...

عصر جمعه 24 شهريور 1391 مامانت گفت وقتی دارم میام خونه Baby Check بخرم. منم با یه حس مبهم از داروخانه چيذر یه Baby Check خارجی اصل خریدم  وقتی اومدم خونه هم من هم مامانت فکر نمی کردیم خبری باشه و در نتيجه بی خیال شدیم. صبح شنبه که از خواب بيدار شدم (یعنی مامانت بیدارم کرد) اولين جمله ای که شنیدم این بود که مامانت گفت: مامان: آرش پاشو فکر کنم يخچال خراب شده. صدای تق تق میده. بابا (طبق معمول) : باشه الان پا میشم. مامان (در کمال خونسردی) : در ضمن Baby Check هم مثبته. بابا : اینو میگی که من زود پا شم؟ بیدار شدم بابا الان میرم می بینم. مامان: مگه شوخی دارم باهات جدی میگم مثبته. بابا (در حال پرش از رختحواب): یع...
14 مهر 1391
1